بنر عنوان نشریه وقایع اتفاقیه

از شمارۀ

تعقیب دنباله‌دار

زیست‌نگاریiconزیست‌نگاریicon

نامه‌ها رسیدند، نامه‌رسان جا ماند

نویسنده: سپیده نفیسی

زمان مطالعه:9 دقیقه

نامه‌ها رسیدند، نامه‌رسان جا ماند

نامه‌ها رسیدند، نامه‌رسان جا ماند

شب پنجم جنگ، وقتی از تمام جهان جامانده بودم، پرنده‌ای در دلم لانه کرد. جنگ تمام شد، اما آن پرنده در دلم جا ماند.

 

 

از همان روز اول جنگ قلبم چهل‌تکه شد. من به اندازه‌ی سی‌ونه نفر و یک من نگران بودم. ما چهل نفر هستیم؛ قبیله‌ای مجازی که از بلاگفا به تلگرام کوچ کردیم؛ سی‌وهفت نفر از سراسر ایران و سه نفر که مهاجرت کرده بودند. از هم می‌پرسیدیم: «از فلانی خبر داری؟ حالش خوب است؟ شهرشان امن است؟» و واقعا نمی‌دانستیم که دوست عزیزمان هنوز واقعا خوب است یا نه. خوب بودن هم معنایش را از دست داده بود. «خوبی؟ و خوبم.» معنای «زنده‌ای؟ و زنده‌ام.» داشتند. احوال‌پرسی‌های روزمره‌مان از جهان جا مانده بودند؛ به جنگ رسیده بودند و ما خوب نبودیم، اما زنده بودیم.

 

صبح روز پنجم نیمی از پس‌اندازم را انتقال دادم به یک حساب بانکی دیگر، تا اگر اتفاقی افتاد همه‌ی سرمایه‌ی اندکم یک‌جا بر باد نرود. پیامک برداشت از حساب آمد، اما واریز به حساب مقصد نه. بانک کاملا از دسترس خارج شد. و من ماندم و حساب خالی از پول و مبلغی که واقعا بر باد رفت و در هوا معلق ماند. چند روزی نگاهم به عددها میخ شده بود، خیال می‌کردم زل زدن می‌تواند آن‌ها را برگرداند. زندگی‌ام برگشته بود به دوران کودکی، در جیب‌هایم پول نقد داشتم اما دلهره‌ی جنگ نمی‌گذاشت از نوستالژی‌بازی لذت ببرم.

 

طی آن دوازده روز ساعت‌های طولانی زل می‌زدم به آخرین بازدید دوستانم تا آنلاین شوند و خبری از حالشان بدهند. تا ظهر روز پنجم همه خوب بودند؛ اما هرچه روز به سمت غروب می‌رفت، اعضای قبیله کم‌حرف می‌شدند و با تاریکی شب، سکوت آن گروه چهل‌نفره خبر از قطع‌شدن کامل اینترنت داشت. من استثنا بودم؛ اینترنت همراهم ملی شد اما اتصالم به اینترنت بین‌الملل با وای‌فای قطع نشد. هیچ‌وقت هم نفهمیدم چطور این اتفاق افتاد و چرا من جا مانده بودم. از جایی به بعد من مانده بودم و سه دوست مهاجرم. فضای مجازی تبدیل شد به شهر مرده‌ها؛ و من زنده‌ای بودم وسط این شهر مرده و ساکت؛ شهری که تا چند ساعت پیش در رگ‌هایش هیاهو جریان داشت، حالا خفته بود. قدم زدن در چنین شهری آن هم وسط جنگ تجربه‌ای‌ست شبیه به قدم‌زدن در قبرستان، با این تفاوت که به جای تاریخ فوت، ساعت آخرین بازدید ثبت شده است.

 

از غم مشترک قطع‌شدن اینترنت جا مانده بودم و در شادیِ اتصال به اینترنت بین‌الملل تنها بودم. شعبه‌ی دوم قبیله را در برنامه‌ای ایرانی افتتاح کرده بودیم اما هیچ‌جا خانه‌ی خود آدم نمی‌شود. با این حال خوشحال بودم که حداقل از دوستانم خبر دارم. سکوت و خلوتی گروه تلگرام آزارم می‌داد. هرچه می‌نوشتم، کسی نبود بخواند. تا این که یکی از دوستان مهاجرم آمد و پرسید: «کسی هست؟» بله، من هنوز بودم. نسترن گفت از نامزدش بی‌خبر است و قرار شد زنگ بزنم حالش را بپرسم. از آن لحظه به بعد، تبدیل شدم به یک کبوتر نامه‌رسان؛ از مشهد رفتم به اصفهان و بعد خبر را به تورین در ایتالیا رساندم. وقتی بهروز آن طرف خط با لهجه‌ی اصفهانی گفت حالش خوب است و حال نسترن را از من می‌پرسید، به این فکر کردم که فرصت نشد نسترن را قبل از مهاجرتش ببینم و بهروز را هم تابه‌حال ندیده‌ام، اما حالا پل کوتاهی هستم برای رساندن خبر حالشان به همدیگر.

 

بعد از اولین تجربه‌ی نامه‌رسانی، رفتم سراغ کمک‌کردن به غریبه‌ها. مهاجرها دنبال کسی می‌گشتند که ایران باشد و خبری از عزیزانشان برساند. به سه‌چهار نفری پیام دادم و قرار شد با پدر و مادرشان صحبت کنم. اسم‌هایشان را دقیق به یاد دارم: غزل و فرنوش و نازنین. شماره‌ها را به نام دخترها ذخیره می‌کردم و به آن‌ها توضیح می‌دادم که مجبورم پیام کوتاهی بنویسم. بهتر بود تماس بگیرم یا پیام محترمانه‌ و طولانی‌ای بنویسم و توضیح بدهم که کی هستم و چطور خبر را به فرزندانشان می‌رسانم، اما شارژ اعتباری کم داشتم و دسترسی به پول هم نداشتم. می‌ترسیدم اعتبارم تمام شود و بعضی‌ها بی‌خبر بمانند. من بودم و ته‌مانده‌ی اعتبارم و پیام‌هایی که به سختی به مقصد می‌رسیدند.

 

به پدر فرنوش و مادر غزل پیام داده بودم و در حال نوشتن پیام برای مادر نازنین بودم که صدای منظم پدافند به پنجره‌ی اتاقم نزدیک شد. دویدم و در راهرو ایستادم. صدای پدافند ادامه داشت و ناگهان صدایی بلندتر. خانه زیر پاهایم لرزید. لرزشش شبیه لرزه‌های زلزله نبود؛ تلخیِ جنگ جای دیگری از قلب را هم می‌لرزاند.

 

صداها خاموش شدند. بوی انفجار و دود از پنجره‎ها وارد شد. در ثانیه‌های سکوت پس از انفجار دریافتم که زندگی توقف کوتاهی است بین راه‌های نرفته به مقصدی ناشناخته و راه‌های تمام‌شده‌ای که به هیچ مقصد درستی نمی‌رسند. پس از این کشف کوتاه، جهان به همهمه‌ی همیشگی‌اش بازگشت. من اما سست مثل کره‌ی ذوب‌شده نشسته بودم وسط راهرو و تکیه داده بودم به دیوار و نامه‌های مجازی در دست‌های وحشت‌زده‌ام مچاله شده بودند. بعد از کرونا که روزهای نوجوانی‌ام را غارت کرده بود، حالا جنگ داشت خفه‌ام می‌کرد اما اگر اتفاقی برای من می‌افتاد همه‌ی نامه‌ها با من دفن می‌شدند. من با کلمه‌های نگرانی که آدم‌ها از این سر دنیا برای آن سر دنیا می‌فرستادند در یک گور می‌خوابیدم. اولین باری بود که سایه‌ی جنگ مستقیم بر زندگی‌ام می‌افتاد. حق داشتم وحشت کنم اما فرستنده‌ها می‌خواستند نامه به گیرنده برسد و من هم مسئولیتش را پذیرفته بودم.

 

کمی طول کشید تا توانم را بازیافتم و به اتاقم برگشتم. ممکن بود دوباره صدایی بشنوم و مرگ هر لحظه سر برسد؛ مرگ زخم غریبی نیست، اما مرگ در جنگ زخم تازه‌ای است. پیام را کامل کردم و برای مادر نازنین فرستادم. چند دقیقه بعد مادرش تماس گرفت؛ صدای نگرانی پشت خط بود و من هم هنوز از ترس می‌لرزیدم، اما صدایم را صاف کردم و کمی صحبت کردیم. به نازنین پیام دادم و گفتم که حال مادرش خوب است و خانه‌شان در تهران امن است. گیرنده و فرستنده از حال هم باخبر بودند اما کسی نگران نامه‌رسان نبود. من بین نامه‌ها تیری شده بودم. «تیری‌شدن» حالت جانوری است که پیش‌تر شاهد تیراندازی بوده و از شکارچی می‌ترسد. من شکارچی را ندیده بودم، فقط صدای تیر را شنیده بودم.

 

به گمانم آن شب بیشتر از بقیه جا ماندم. مارینا تسوتایوا در جایی نوشته است: «او عقب مانده، نه از مسافران دیگر، بلکه از آن مسافری که خودش می‌توانست باشد.» من آن شب کبوتری بودم که از همه‌ی جنگل‌ها جا مانده و در لانه‌ی خودش هم آرام نیست. جنگ حفره‌های عمیقی در جانم می‌گذاشت که از آن‌ها اضطراب و ترس می‌جوشید؛ برای زندگی‌ام و برای نامه‌ها و تمام فرستنده‌ها و گیرنده‌ها نگران بودم. انگار من تنها نقطه‌ی اتصال آدم‌ها به همدیگر بودم و بیشتر از وضعیتِ زندگی خودم، نگران قطع‌شدن این اتصال بودم. شب‌های بعدی هم ماجرا به همین حال ادامه داشت.

 

پری‌ناز از آخرین کسانی بود که تهران را ترک کرد. روزی که به ساری رسید، من همچنان نامه‌رسان بودم. خبر سالم رسیدنش را برای نگین که هیچ‌وقت ندیدمش و حتی نمی‌دانم در کانادا زندگی می‌کند یا آمریکا، بردم. چند سفر داخلی هم داشتم. یکی از آن‌ها رشت بود. من رشت نرفته‌ام، این شهر زیبا برای من خاطره‌انگیز نیست جز خاطره‌ی شبی که شهرک صنعتی سفیدرود را هدف گرفته بودند. آن شب دو نفر از ما رشت بودند. تا صبح بالای رشت چرخیدم و نگران هدیه و گیلا بودم. هرچقدر به هدیه زنگ زدیم، جواب نداد. خواب بود و با صدای انفجار از خواب پرید. هدیه بی‌خبر مانده بود. مسافت‌های طولانی را با موفقیت پشت سر گذاشته بودم اما به رشت نرسیدم. گیرنده خواب مانده بود و نامه‌ام دیر رسید. بازفرستادن نامه بعد از انفجار دیگر سودی ندارد. از گیلا هم خبری نداشتم، تا این‌که جرقه‌ای در سرم روشن شد! من قبل از جنگ، برای گیلا نامه فرستاده بودم و آدرسش را داشتم. مقصد دقیق را می‌دانستم؛ روی نقشه‌ی رشت دنبال خیابان معلم و فاصله‌اش با شهرک صنعتی گشتم. این بار واقعا مقصد را می‌شناختم و مسافت را در نقشه طی می‌کردم، همان لحظه‌ها بود که گیلا پیام داد و مطمئن شدم جایش امن است.

 

یک سفر رفت‌وبرگشتی از چین به تهران و قزوین هم داشتم. پیام می‌دادم به هستی که قزوین است و حالش را می‌رساندم به عرفان در چین و دوباره برمی‌گشتم ایران. طی این رفت‌وآمدها، چند ساعتی از هستی بی‌خبر ماندم، دلم شور می‌زد. از صمیمی‌ترین دوستم خبری نداشتم و از آن سر دنیا، عرفان هم نگرانش بود. من نیز مثل گیرنده منتظر بودم، انتظار کمتری می‌کشیدم ولی این من بودم که حال همه را درک می‌کردم؛ چون من جا مانده بودم. نه آن سر دنیا بودم به جای گیرنده و نه این سرِ دنیا کنار فرستنده؛ جای دیگری بودم، احساس لنگه کفشی جامانده در بیابان را داشتم، این که می‌توانستم خبر را برسانم غنیمت بود ولی در حقیقت من از لنگه‌ی دیگرم جا مانده بودم. از آن مسافری که خودم می‌توانستم باشم جا مانده بودم. چه خون دل‌ها می‌خوریم و زنده می‌مانیم.

 

جنگ که تمام شد، اعضای قبیله به گروه برگشتند. ویزای بهروز آمد و الان ایتالیا است، کنار نسترن. ارتباطم با غزل و فرنوش و نازنین قطع شد. فهمیدم نگین در آمریکا زندگی می‌کند. عرفان چند هفته‌ای آمد تهران و هستی و مادرش را دید. همه‌ی فرستنده‌ها به گیرنده‌ها رسیدند. دیگر احتیاجی به کبوتر نامه‌رسان نبود، اما آن کبوتر نامه‌رسان در قلبم جا مانده است. پیش از این هرگز ندیده بودم کبوتری در لانه‌ی خود بال‌بال بزند و همچنان نامه‌ها را به مقاصد ناشناخته برساند. او حالا با هر صدای بلند دوباره تیری می‌شود و نامه‌های نانوشته را جا می‌گذارد میان دلهره‌های آینده‌ام.

 

ما می‌توانستیم قبیله‌ی دیگری باشیم؛ پرندگانی آزاد در جنگلی آرام. اما نیستیم و از جهان جامانده‌ایم. من یاد گرفتم وقتی از زندگیِ خودم هم جا مانده‌ام، باید نامه‌ها را به مقصد برسانم. باید میان این جا ماندن‌ها همچنان راه‌های نرفته را پیش بگیرم و به سمت مقصدهای ناشناخته و نادرست زندگی پرواز کنم. چرا که امید دارم کبوترِ جامانده در دلم، در توقف‌های کوتاه زندگی‌، روزی به مقصد ناشناخته‌ی خویش برسد. شاید این‌طوری بتوانم به مسافری که خودم می‌توانستم باشم کمی نزدیک‌تر شوم.

سپیده نفیسی
سپیده نفیسی

برای خواندن مقالات بیش‌تر از این نویسنده ضربه بزنید.

instagram logotelegram logoemail logo

رونوشت پیوند

کلیدواژه‌ها

نظرات

عدد مقابل را در کادر وارد کنید

نظری ثبت نشده است.